بازدید امروز : 95
بازدید دیروز : 122
بسم الله الرحمن الرحیم
من فلسفه دارم پس هستم! من تمدن دارم پس هستم! من صنعت دارم پس هستم! من....من....من....همه چیز دارم جز خدا! چون مرا از دیگر قدرتها بینیاز کرده، به من قدرت داده، به من آموخته که فقط روی پای خودم بایستم!
شاید از خودتان بپرسید مگر قحطی جا و مکان بود که خداوند دین آخریناش را و بهترین پیامبرانش را در عربستان بیآب و علف و عقب مانده مبعوث کند؟ این یادداشت به دنبال پاسخ این سوال هست:
گفتم فلسفه یادم افتاد این فلسفه چقدر مهم هست نه به خاطر اینکه روش تئوری پردازی را به بشر یاد می دهد. نه به خاطر اینکه او را صاحب اندیشه و مکتب می کند. نه به خاطر اینکه او را از شر وسووسهها و وسواسهای پوچی زندگی نجات میدهد. نه به خاطر اینکه به حیات مادی انسان سازمان مندی حساب شده میبخشد. نه به خاطر اینکه او را به لذت بیشتر از زندگی امیدوار میکند نه! بلکهبه فلسفه دل بستهایم برای توجیه رفتارهایمان، عاداتمان، عقایدمان، و هر آنچه مرا برای دلپذیرتر کردن زندگی دل بخواهیمان. افلاطون و ارسطو برای هرج و مرج اندیشه بشر یونانی و هلنی آن روز با کانال کشی و خیابان کشی شهر اندیشه یونان توانست زندگی در اتوپیایی زمینیشان را آسانتر کند. تا اور را به تحقق آرمانشهر و بهشت زمینی فلاسفه نزدیکتر سازد. آنها هم مثل مردم حجاز و عربستان تنها یک قانون داشتند آن هم حکومت شاعران. هنر و شعر و نظم شاعرانه تنها قانون حاکم بر دنیای غرب بود. بشر همه راهها را آزموده بود هنر، فلسفه، صنعت،...تمدن به پایان خط خود رسیده بود تا اینکه آخرین ناخدای نبوت سوار بر کشتی نوح عقل و اندیشه فطری الهی بر ساحل پر آشوب خرافه پرستانه و شهوت زده بشری لنگر انداخت. ناخدای اندیشه وحیانی پا بر میدان مبارزه با سحر و جادوی علم و تمدن باستان گذاشت و عصای عیسوی خود را چنان بر تن و جان ملتها فرود آورد بشر بیدار شد و خود را از زیر آوار خرابههای تمدنهای رنگارنگ بیرون کشید. قرعه به نام بدترین نقطه زمین افتاد. دوره حکومت شاعران و خدایان رو به افول گرایید . یونان از شرق و شرقی نفرت داشت و دارد پس باید لوازم استقلال خود را میساخت. دست به دامن منطق و فلسفه شد. فلسفه رسالت خود را به درستی انجام داد و توانست برای خرافات ملتهای توحید گریز راه نجاتی باز کند. اما حجاز که قرنها بوی هیچ تمدن الحادی و فلسفههای دنیوی به گوشش نخورده بود توانست طفل تمدنی توحیدیاش را بدون مامایی فلسفههای عاجز عالم فیزیکی به دنیا آورد. عربستان بکر بکر بود مردماش هیچ نداشتند. خورشید سوزان کویر عریان و حجاز همه یخهای تفکر تمدنهای بشری را آب میکرد. هیچ کس به اینجا دل نبسته بود پس نه اهرامی، نه برج بابلی، نه زیگراتی، نه بهشت شدادی، نه عجایب هفتگانهای که بتواند با مدد سحر و جادوی مهندسین و زر و زور فرعونیان برای طبقه ممتاز اسباب راهتی فرام سازد. دشمنی هم نداشت تا بخواهد برج و بارو در برابراش بسازد. چیزی نبود که ساخته دست بشر باشد و هوش از سر عرب بیچیز و مستضعف عربستان را برباید. جادوی تمدن با مدد ریاضی و هندسه و کیمیا و سیمیا و.... سحر هنر و شعبده و خرق عادات بشری توانسته بود که عقل و هوش از سر شهروندان خود ببرد. آنها بت نمیپرستیدند اما خود به خدای جدیدی رسیده بودند. علم و فن و صنعت. این بشر هر چه میخواست میکرد و هرچه میخواست میساخت و هر چه آرزو میکرد به دست میآورد غول چراغ جادوی علم و صنعت هر چه آرزو میکرد برایش فراهم میآورد.پس چه نیازی به خدا داشت؟ او خود خدا شده بود و خدایان خود را نیز در قامت انسان میپرستید. عرب تاجر پیشه بود و محروم و نیازمند ملل دیگر. پس با بتها آشنا شد و با خود به مکه آورد و یا برایشان هدیه فرستادند. عرب بت پرست شد به مدد جهل و بیاندیشگیاش. برای بت پرستیاش فلسفه نساخته بود. فکرش بسیط بود و بیپیرایه. برای همین هم بتهایشان زودتر شکست و از ذهن و دلشان پاک شد. عرب ادعا نداشت. چون تمدن نداشت. با رموز کشورگشایی آشنا نبود چون شاه و سلطان نداشت. رعیت خودش بود و ارباب خودش. بیابان بود و شمشیر و شیر شتر. زمین خدا فرشاش بود و آسمان لحافاش. بیابان عرب را آزاد و بی قید بار آورده بود. در قید هیچ قانون و فلسفه و دانش و صنعت بشری نبود. مشرک بود، بت پرست بود، بیتمدن بود اما فطرتاش پاک بود از هر اندیشه فریبنده و سازمان یافته مادی. پیامبر که ندای آسمانی وحی را بر ضمیر فطرتاش دمید آرام آرام بذر خفته فطرتش شکفت و بارور شد. مطیع شدنداما برای وحی و ندای فطرت. ابوذر، مقداد، عمار یاسر، اویس قرنی، ...آنقدر بودند که پایگاهی برای حکومت دین خیمهای بسازند. آری اسلام به فلسفه بشری نیاز نداشت، به دانش تمدنهای برده ساز و برده سوز نیاز نداشت. اسلام به دنبال حیاط عقل و فطرت بود. چه جایی بهتر از بیابانهای خشک و بی آب و علف عربستان که رغبت هیچ تمدنی و هیچ فیلسوفی را برای تصرفاش بر نمیانگیخت. روزهایی که مردم شهرها و فرزندان تمدن مدرن از شیر سینه مدرنیته سیراب میشدند و در آغوش پر مهراش شب و روز میآسودند دین تمدنهای بشری را سه طلاقه کرد و به سراغ مردم دشت و صحرا و کویر و کوه رفت. چون هر چه هم نداشت اما خدا را داشت. آن هم فقط یک خدا. اما شهری خدایش یکی نبود، علم، صنعت، فلسلفه، هوش و استعداد و ذکاوت و قدرت، سیاست، هنر، تکنولوژی ...داشت. این انسان دیگر به خدا نیاز نداشت خودش را از شیر رحمت و فیض الهی بینیاز کرده بود. او روی پای خودش ایستاده بود با پای چوبین فلسلفه. برای همه چیز قواعد فلسفی داشت حتی برای زشتترین کارهایش( برای همجنس بازی کتاب فلسفی مینویسد با هزار مدخل!) اما ما فقط یک خدا و یک فلسفه داریم. دین و قرآن و یک خدا بیشتر نداریم الله و یک معلم بیشتر نداریم محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) و ذریه طاهرینش.
حضرت علی علیهالسلام درباره کعبه و سرزمین حجاز میفرمایند:
«آیا مشاهده نمیکنید که همانا خداوند سبحان، انسانهای پیشین از آدم (ع) تا آیندگان این جهان را با سنگهایی در مکه آزمایش کرد که نه زیان میرسانند، و نه نفعی دارند، نه میبینند، و نه میشنوند، این سنگها را خانه محترم خود قرار داده و آن را عامل پایداری مردم گردانید. سپس کعبه را در سنگلاخترین مکانها، بیگیاهترین زمینها، و کمفاصلهترین درهها، در میان کوههای خشن، سنگریزههای فراوان، و چشمههای کم آب، و آبادیهای از هم دور قرار داد، که نه شتر، نه اسب و گاو و گوسفند، هیچکدام در آن سرزمین در آسایش نیستند. سپس آدم (ع) و فرزندانش را فرمان داد که به سوی کعبه برگردند، و آن را مرکز اجتماع و سرمنزل مقصود و باراندازشان گردانند، تا مردم با عشق قلبها، به سرعت از میان فلات و دشتهای دور، و از درون شهرها، روستاها، درههای عمیق، و جزایر از هم پراکنده دریاها به مکه روی آورند، شانههای خود را بجنبانند، و گرداگرد کعبه لا اله الا الله بر زبان جاری سازند، و در اطراف خانه طواف کنند، و با موهای آشفته، و بدنهای پر گرد و غبار در حرکت باشند، لباسهای خود را که نشانه شخصیت هر فرد است درآورند، و با اصلاح نکردن موهای سر، قیافه خود را تغییر دهند، که آزمونی بزرگ، و امتحانی سخت، و آزمایشی آشکار است برای پاکسازی و خالص شدن که خداوند آن را سبب رحمت و رسیدن به بهشت قرار داد. اگر خداوند خانه محترمش، و مکانهای انجام مراسم حج را، در میان باغها و نهرها، و سرزمینهای سبز و هموار، و پر درخت و میوه، مناطقی آباد و دارای خانهها و کاخهای بسیار، و آبادیهای به هم پیوسته، در میان گندمزارها و باغات خرم و پر از گل و گیاه، دارای مناظری زیبا و پرآب، در وسط باغستانی شادیآفرین، و جادههای آباد قرار میداد، به همان اندازه که آزمایش ساده بود، پاداش نیز سبکتر میشد. اگر پایهها و بنیان کعبه، و سنگهایی که در ساختمان آن بکار رفت از زمرد سبز و یاقوت سرخ، و دارای نور و روشنایی بود، دلها دیرتر به شک و تردید میرسیدند، و تلاش شیطان بر قلبها کمتر اثر میگذاشت و وسوسههای پنهانی او در مردم کارگر نبود، در صورتی که خداوند بندگان خود را با انواع سختیها میآزماید، و با مشکلات زیاد به عبادت میخواند، و به اقسام گرفتاریها مبتلا میسازد، تا کبر و خودپسندی را از دلهایشان خارج کند، و بجای آن فروتنی آورد، و درهای فضل و رحمتش را برویشان بگشاید، و وسائل عفو و بخشش را به آسانی در اختیارشان گذارد.»[1]
[1]. نهجالبلاغه، خطبه قاصعه
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک